نفس زندگیم رفته مهمونی خونه ی مامان جون ومنوتنهاگذاشته
جیگرطلام امروزعصری قراره سه تاازدوستام تشریف بیارن خونمون برا دیدن شماگل پسر(صنم/فروغ وافسانه "دوستای دانشگاهم هستن)شماهم که طبق معمول اذیت میکردی به مامان جون گفتم بیان دنبالت که بری دردری تاحوصله ات سرنره ومنم به کارام برسم آخه خیال میکردم اگه شماخونه نباشی راحتتر میتونم کار کنم ولی پسرنازم ازوقتی رفتی دلم برات یه ذره شده انگاری یه ماهه ندیدمت هیچ کاری هم نتونستم بکنم دستم به کارنمیره کلی هم گریه کردم هر دیقه به مامانم زنگ میزنم که عسل منوبیارین دلم براش تنگیده...دیگه هیچ وقت ازخودم دورت نمیکنم نفسم.....تایادم نرفته اینم بگم جوجوی خوشملم دو سه روزی میشه که ازلبه های تختت میگیری ونیم خیز وا میستی بعدا مفصل میام واز کارای جدیدت مینویسم...
نویسنده :
مامان مهسا
15:57