مهمانی مامان جون
پسملی یکی یه دونه من شاخه نبات زندگی من تازگیا قد کشیده و با چند کلمه هم جمله درست میکنه با شیرین زبونی هایش تمام وقت من رو گرفته تا میخوام بیام سر لبتاب میاد میشینه کنارم دکمه ها رو میزنه و .. تا میخوام لحظه ای آسوده باشم میاد مامان جون رو صدا میکنه گوشی تلفن ر و بر میداره به امید شنیدن صدای مامان جون به گوشش می چسبونه از شیطنت هایش هر چی بگم کم گفتم . این روزها یا دلش میخواد خونه مامان جون بریم یا پارک بادی کودکان ..
امروز مامان جون مهمونی داده بود تو غذاخوری غزال واسه خاله ندا و دختر دایی سودا . از صبح رفته بودیم خونه مامان کلی تدارک دیدیم من هم کلی کمک کردم دلمه پیچ رو انگولک کردم کار نکرد . دسرها رو تزیین میکردم در کل ساعت های خوبی داشتم البته دور از چشم مامان .. چون همه چیز رو از دسترس من دور نگه میداره .. نمیدونم آخه خطرناک چیه ؟!! که همش این روزها از زبان همه بزرگترها میشنوم !!
خب بگم از غذاخوری .. همه بودند و من در میان همه .. خیلی شب زیبایی بود از دور ایلیا رو هم دیدم دلم برای با هم بودن و شیطنت هایمان پر می کشید ..
حیف که لحظه های شاد همیشه زود تمام میشن . بعد روبوسی و خداحافظی ..
و بعد هم من تو بغل مامانم خوابیدم ..